••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

داستان تاريخي و عاشقانه امير ارسلان و فرخ لقا

خلاصه و ريشهً تاريخي داستان امير ارسلان و فرخ لقا و داستانهاي مرتبط با آن“ارسلان، پسر “ملکشاه”، پادشاه روم، است. ملکه، همسر ملکشاه، هنوز ارسلان را در شکم دارد که فرنگيان به روم مي تازند و آنجا را تسخير مي کنند و ملکشاه را به قتل مي رسانند. ملکه جامه ي کنيزان مي پوشد و همراه اسيران جنگ در راه فرنگ به جزيره اي مي افتد و در آنجا، برحسب اتفاق، با خواجه نعمان، بازرگان مصري، آشنا مي شود. خود را به او معرفي مي کند و خواجه نعمان او را به عقد خود درمي آورد و به مصر مي برد. ارسلان زاده مي شود و به سرپرستي خواجه نعمان پرورش مي يابد و تا سيزده سالگي چند زبان و علوم زمان را فرا مي گيرد و در سوارکاري و تيراندازي مهارت مي يابد. در نوجواني، از سرگذشت و اصل و نسب خود آگاه مي شود، روم را از چنگ فرنگيان بيرون مي آورد و بر تخت سلطنت مي نشيند و خواجه نعمان را وزير خود مي کند. در ماجرايي، تصوير “فرخ لقا”، دختر “پطرس شاه فرنگي”، را مي بيند و دل به او مي بازد و براي ازدواج با او راهي فرنگ، سرزمين دشمن، مي شود. ارسلان در فرنگ با دو برادر پير، که مانند او مسلمان اند، به نام هاي “خواجه کاووس” و “خواجه طاووس”، آشنا مي

 

شود. آنان تقيه مي کردند و فرنگيان آنها را همکيش خود مي پنداشتند. خواجه طاووس دروازه بان و خواجه کاووس صاحب تماشاخانه اي است. خواجه کاووس، ارسلان را به برادرزاده خود معرفي مي کند و او، با نام مستعار “الياس فرنگي”، در تماشاخانه خدمت مي کند. از همان آغاز ورود به فرنگ در تاريکي شب به ديدار فرخ لقا مي شتابد و در نهان به قصر او وارد مي شود و در مي يابد که فرخّ لقا نيز دلباخته اوست. آن دو در خلوت با يکديگر ملاقات مي کنند. ارسلان اميرهوشنگ خواستار فرّخ لقا و الماس خان داروغه پهلوان فرنگ را مي کشد. پطرس شاه به جستجوي اين قاتل ناشناس برمي آيد. او دو وزير دارد: يکي “شمس وزير” که مسلمان و نيک سرشت است، امّا ناگزير مسلماني خود را پنهان مي کند و ديگري “قمر وزير” که بدجنس، ريبکار و جادوگر است، امّا مورد اعتماد شاه است. قمر وزير خود عاشق فرّخ لقاست و اين را هيچ کس نمي داند. او که جادوگر است، فرخ لقا را طلسم کرده است تا او را به همسري خود در آورد. شمس وزير با نيرنگ قمر وزير به زندان مي افتد. امير ارسلان نمي داند که شمس وزير دوستدار و قمر وزير رقيب و دشمن اوست. ندانسته خود را به او مي شناساند. قمر وزير فرخ لقا را مي ربايد و پنهان مي کند و ارسلان در جستجوي فرخ لقا بي قرار و غمگين رهسپار بيابان ها و سرزمين هاي عجيب و طلسم شده مي شود. در ماجراهايي با جنيان و پريان رو به رو مي شود، به قلعه سنگباران

 

مي رود، فولاد زره ديو را مي کشد و چون در مي يابد که همه فتنه ها از جانب قمر وزير است، با راهنمايي شمس وزير قمر وزير را مي کشد و فرخ لقا را مي يابد. سرانجام پطرس شاه از او خشنود مي شود و دو دلداده با هم ازدواج مي کنند و امير ارسلان با همسرش به روم باز مي گردد. نقيب الممالک راوي دربار قاجاري داستان امير ارسلان دو داستان ديگر هم به نامهاي «داستان‌هاي ملک جمشيد» و «زرين ملک» دارد که نام اولي همان سپيتمه داماد و ليعهد آستياگ حاکم ولايات جنوب قفقاز و دومي متعلق به پسر کوچک وي سپيتاک زريادر (زرين تن= زرتشت سپيتمان) است. معلوم ميشود وي به منابع اساطيري کهن ويژه اي دسترسي داشته است. ارزش و اهميت باستاني روايات منسوب بدين خانواده مغ سئورمتي- سکايي- مادي قفقاز از گفتار خارس ميتيلني معلوم ميشود که خارس ميتيلني رئيس تشريفات دربار اسکندر در ايران ميگويد” ويشتاسپ و برادر کوچکترش زريادر از آدونيس (منظور سپيتمه جمشيد) و آفروديت آسماني (منظور آميتيدا- سنگهواک- دوغذو دختر آستياگ) بوجود آمده بودند. داستان عاشقانه زريادر و آتوسا (دختر کورش/فريدون) آن قدر نزد مردم ارزش و اهميت داشته است که بزرگان ايراني مادي- پارسي ديوارهاي خانه هاي خود را از تصاوير آنان منقوش مي ساختند.” کتسياس مورخ و طبيب يوناني دربار پادشاهان مياني هخامشي هم در روايات تاريخي خويش به محبوبيت همين مگابرن ويشتاسپ و

 

برادرش سپيتاک زرتشت (زريادر) اشاره مهمي دارد مبني بر اينکه آستياگ پادشاه ماد بعد شکستش و فتح شدن همدان توسط کورش در شهر قائم شده بود ولي چون نواده هاي محبوب مگابرن ويشتاسپ و سپيتاک زريادر را مورد شکنجه قرار دادند براي نجات ايشان از پناهگاه خارج شده و خود را تسليم نمود. در واقع به خاطر محبوبيت همين دو نواده آستياگ و مادر ايشان آميتيدا بوده است که کورش مکان فرمانروايي ايشان از ولايات جنوب قفقاز و ماد سفلي (منظور کردستان و نيمه شرقي فلات آناتولي) به ترتيب به گرگان و سمت دربيکان بلخ منتقل نموده و مادر ايشان آمي تيدا را به عنوان مادر يا همسر ملکه دربار خود تعيين نمود. در اساطير به همين جابجايي حکومت ايشان که گاهي تفسير به قهر و گاهي تعبير به زنداني شدن ايشان در دور دست گرديده است در مورد هر يک از اين دو برادر ذکر شده است. در روايات بعدي ازدواج از جمله اخبار اوستايي همسر آتوسا (هوتس) دختر کورش را نه زريادر زرتشت بلکه برادر وي مگابرن ويشتاسپ معرفي ميکنند. بر همين اساس اسطوره ويشتاسپ (گشتاسپ فرخزاد) و کتايون (ناهيد)، بهرام (دشمن کش) و گل اندام و امير ارسلان و ملکه فرخ لقا پديد آمده است. کتاب پهلوي شهرستانهاي ايران باني شهرستان آتورپاتکان (=اران، آگواني يعني سرزمين آتش) در سمت ولايت آتور پاتکان (محل نگهباني آتشها يا سرزمين آتروپاتها) را تحت نام اران گشنسپ (فرمانرواي شيروش) ذکر

 

ميکند که هم گوياي اسامي و القاب زريادر زرتشت و هم برادر بزرگترش مگابرن ويشتاسپ است. اين نام بايد از ترجمهً نام ترکي اراني امير ارسلان عايد شده باشد. در روايت به بهرام و گل اندام، عنوان بهرام متعلق برادر بزرگتر است و عنوان حيدر (شير درنده، يا “اي-در”= دانا ) متعلق به همان زريادر زرتشت مي باشد که در سرزمين دور دست براي نجات برادر بزرگتر در بند خود مي شتابد. در شاهنامه اين موضوع به صورت داستان نجات بيژن از چاه ديار توران توسط رستم (پهلوان) بيان شده است. در واقع اين دو برادر در حکومت عاجل سر کار آمده بر اساس شايعه خبر مرگ کمبوجيه بر مصر شريک بوده اند و به نيابت از برديه ثقيل الجثه بر امپراطوري هخامنشي حکومت نموده اند. برادرش مگابرن ويشتاسپ حاکم گرگان بعد از ترور سپيتاک/زريادر (زرير- زرتشت- گائوماته) نبرد سختي با حاکم همنامش در پارت يعني ويشتاسپ هخامنشي پدر داريوش نمود. در اوستاي اراني ده ده قورقود (=توتم بزکوهي؛ تورِ پدر) به درستي همسر آتوسا تحت عنوان چيچک بانو (گل اندام) همسر بامسي بئيرک (زرين و درخشان موي= زرتشت/زريادر/زئيري وئيري) ياد شده است. در اسطورهً کتايون و گشتاسپ نامهاي بوراب آهنگر (=آهنگر)؛ هيشوي (هشيار)، الماس خان خان خزر، فاسقون (شريران)، سقيلا (قلعه سنگي، يا منسوب به فرد ثقيل الجثه= برديه)، ميرين (سرور نيک)، اهرن (بدکردار) و فرمانرواي اساطيري-تاريخي روم (منظور جوليوس سزار) در داستان امير ارسلان رومي پسر ملکشاه با خواجه کاووس؛ امير هوشنگ، الماس خان؛ فولاد زره ديو، قلعه سنگباران، شمس وزير و قمر وزير و پطرس سزار روم (= جوليوس سزار) مطابقت مي نمايند. حتي نام

 

ملکشاه را در اين باب مي توان به صورت ملاخ شاه (شاه انگور و مي در زبان آذري/ترکي اراني) شمرد چه مي دانيم که سپيتمه جمشيد در اساطير ايراني با جام مي و شراب انگور (هوم= مي خوب) خود معروف بوده است. داستان گشتاسپ و کتايون: گشتاسپ فرزند لهراسپ (سپيتمه جمشيد تيز اسب) و نبيرهً کيکاوس (نبيره خشثريتي پادشاه ماد، در واقع منظور از احفاد وي از دختر آستياگ) که چون پدر به تخت پادشاهي نشست به پدر بي اعتنايي ميکرد. که گشتاسپ را سر پر از باده بود وزان کار، لهراسپ ناشاد بود گشتاسپ روزي مست در بزم پدر حاضر شد و از پدر خواست تا تاج و تخت شاهي به وي دهد. اما لهراسپ اين در خواست وي را نپذيرفت و گشتاسپ با سيصد سوار رهسپار هند شد که شاه آن سرزمين او را بدانجا دعوت کرده بود. لهراسپ زرير را به دنبال وي فرستاد؛ اما گشتاسپ شرط بازگشت خود را دستيابي به تاج ايران دانست. ولي در نتيجه اصرار زرير (زريادر) به ايران باز آمد و لهراسپ او را گفت: ز شاهي مرا نام تاجست و تخت ترا مهر و فرمان و پيمان و بخت اما گشتاسپ بدين بخشش پدر خوشنود نبود و مي انديشيد که پدرش با کاوُسيان (خاندان پادشاهان ماد) بيشتر از او مهر مي ورزد. بنابراين بار ديگر از نزد پدر گريخت و اين بار به روم رفت (منظور محل فرمانرواي وي در نيمه شرقي فلات آناتولي در عهد پدر و پدر بزرگ مادريش آستياگ است) رفت و در آنجا خود را مردي دبير معرفي کرد و به پايتخت روم شتافت. اما او را به دبيري قيصر نپذيرفتند زيرا که مي انديشيدند. کزين، کلک پولاد گريان شود همان روي قرطاس بريان شود گشتاسپ که همه نقدينهً خودد را در باخته بود به سارباني و چوپاني تن در داد ولي

 

کاري به وي ندادند تا سر انجام به نزد آهنگري بوراب نام رفت تا در کارگاه او کار کند ولي چون اولين پتک را بر سندان کوبيد از نيروي او سندان و پتک هر دو شکست و “بوراب” او را جواب کرد و گشتاسپ ناچار به روستايي رفت و مهتر ده که مردي فريدون نژاد (=هخامنشي) بود؛ او را پناه داد و گرامي داشت. تا آنکه قيصر به شيوهً ديرين خود در جستجوي شوهري براي دختر خويش بر آمد. چون در آن روزگار قيصر روم سه دختر ماهروي و شايسته داشت و آيين آنجا چنين بود که چون شاهزاده خانمي به سن زناشويي مي رسيد قيصر، بزرگان و نامداران کشور را به کاخ فرا مي خواند و انجمني مي آراست و دختر، شوي دلخواه خود را از ميان آن بزرگان برمي گزيد. دختر بزرگ شبي در خواب خود جوان بيگانه اي را ديده بود که با قدي چون سرو و رويي چون ماه در انجمن نشسته و خودش دست گل را به او مي پذيرد و کتايون همان زمان دل به آن جوان رويايي سپرده بود. از آن سو قيصر انجمني برپا کرد تا کتايون شوي دلخواه خود را از آنجا برگزيند و همه نامداران و بزرگان را در کاخ گرد آورد. آن پريچهر گل به دست همراه با نديمه هايش در آن انجمن گشت و يک يک آن بزرگان نگاه کرد. ولي هيچ کدام را نپسنديد و غمگين و گريان به سراپرده خود بازگشت. قيصر بار ديگر ضيافتي بزرگتر آراست و همگان را از مهتر و کهتر به کاخ فراخواند تا مگر کتايون جفت شايسته اي براي خود بيابد. از سوي ديگر آن کدخداي خردمند نيز به گشتاسپ گفت

 

تا از اين گوشه نشيني دست بردارد و در آن انجمن شرکت جويد تا مگر زماني سرش گرم و دلش شاد شود. گشتاسپ نيز پذيرفت و به کاخ رفت و در کناري نشست. کتايون با نديمه هايش وارد انجمن شد و به هر سو نگريست و ناگهان چشمش به گشتاسپ افتاد و آن را که به خواب ديده بود به بيداري يافت و بي درنگ او را به شوهري برگزيد. قيصر از اين گزينش سخت به خشم آمد و بر خروشيد که چنين «داماد بيگانه و بي اصل و نسبي مايه ننگ و سرافکندگي من است.» اما بزرگان او را پند دادند و گفتند اين آيين نياکان است و سرپيچي از آن خوش يمن نيست. دادن قيصر کتايون را به گشتاسپ: قيصر ناگزير براي پيروي از آئين ديرين دختر را به گشتاسپ داد ولي بدون آنکه چيزي به کتايون دهد هر دو را از درگاه خود راند و گشتاسپ که شگفت زده برجاي مانده بود به کتايون گفت:«اي پرورده به ناز، چرا از ميان اين همه بزرگ و نامدار غريبي را به شوهري برگزيدي که از مال دنيا هيچ ندارد و نزد پدرت آبرويي کسب نمي کند.» ولي کتايون خرسند از يافتن شوهر دلخواهش به آساني از تاج و گنج چشم پوشيد و همراه شوي جوان به خانه اي که آن دهقان مهربان روستا برايشان فراهک کرده بود رفت و يکي از گوهرهاي گرانمايه اي را که نزد خود داشت فروخت و با پول آن آنچه بايسته بود خريدند و تدبير زندگي کردند و به شادماني زيستند. گشتاسپ روزها به نخجير مي رفت و از اين راه روزگار مي گذراند و روزي از روزها که به شکار مي رفت به هيشوي کشتي بان برخورد و با او دوستي آغاز کرد و چنان شد که هر روزه بخشي از نخجير را به هيشوي مي داد و بقيه را به خانه آن دهقان مي برد و به اين ترتيب همگي زندگي آرامي را طي مي کردند.

 

خواستن ميرين دختر دوم قيصر روم را: در روم جوان سرفرازي بود بنام ميرين که نژاد از سلم داشت و شمشير سلم نيز نزد او بود. ميرين خواستار دختر دوم قيصر بود ولي قيصر که از کتايون و شوي برگزيده او در خشم بود پيمان کرد که دختر دوم خود را فقط به دلاوري خواهد داد که گرگ بيشه فاسقون را که تني چون اژدها و نيشي چون گراز داشت بکشد و از بين ببرد. ميرين تجربه جنگ با گرگ را نداشت و از اين رو بسيار غمگين و انديشناک شد. نوشته آورد و در طالع و اختر خويش نگريست و در آنجا چنين ديد که در فلان روزگار جواني از ايران به روم خواهد آمد و دو کار بزرگ انجام خواهد داد. نخست آنکه داماد قيصر خواهد شد، ديگر آنکه دو جانور وحشي را که همگان از آنها به عذاب هستند خواهد کشت. چون ميرين از کار کتايون آگاه بود دانست که آن جوان کسي جز گشتاسپ نمي تواند باشد. پس به ديدار هيشوي شتافت و داستان خود را به او باز گفت و از هيشو خواست تا به گشتاسپ بگويد که آن گرگ را براي وي بکشد. در همان هنگام گشتاسپ از نخجير بازگشت و به ديدن هيشوي آمد و داستان خواستگاري ميرين و پيمان قيصر را شنيد و گفت اين چگونه جانوري است که همه دلاوران و بزرگان روم از او در هراسند و هيشوي ميرين تعريف کردند که:«اين نره گرگي است پير که بلنديش به اندازه يک شتر و دو دندانش به بزرگي دندان فيل و چشمانش به سرخي آتش است و به هنگام خشم شاخهاي چون آبنوسش از شکم دو اسب مي گذرد و هر که تاکنون براي کشتن او رفته ناکام باز آمده است». گشتاسپ گفت:«شمشير سلم و يک اسب تيز به من بدهيد و آن گاه هنرم را ببينيد.» ميرين با شتاب به خانه رفت و با اسبي سياه و شمشير سلم و

 

هديه هاي بيشمار بازگشت و همه را نزد گشتاسپ نهاد ولي گشتاپ از آن ميان تنها اسب و شمشير را برداشت و باقي را به هيشوي بخشيد و خود خفتان پوشيد و سوار شد و به سوي بيشه تاخت. کشتن گشتاسپ گرگ را: هيشوي و ميرين تا لب بيشه همراه گشتاسپ رفتند و جاي گرگ را به او نشان دادند و نگران و ترسان بازگشتند. گشتاسپ شمشير به دست وارد بيشه شد و نام يزدان را بر زبان آورد و از او نيرو طلبيد. گرگ در اين هنگام با ديدن پهلوان غرشي کرد و زمين را به چنگ دريد. گشتاسپ کمان را به زه کرد و آنچه مي توانست بر او تير باريد، جانور تير خورده و خشمگين به اسب گشتاسپ يورش برد و با شاخهاي نيرومندش شکم اسب را دريد ولي مرد دلير با شمشير سلم چنان ضربه اي بر سر گرگ زد که او را از ميان به دو نيم کرد و خود به نيايش کردگار ايستاد. آن گاه دندانهاي گرگ را کند و شاد و پيروز نزد هيشوي و ميرين بازگشت. آن دو از ديدن گشتاسپ شادمانيها کردند و ميرين هداياي بيشماري به نزدش آورد که گشتاسپ تنها يک اسب از آن ميان برگزيد و نزد کتايون بازگشت ولي از ماجراي آن روز چيزي به او نگفت. از آن سو ميرين شاد و کامياب نزد قيصر شتافت و به او مژده داد که گرگ بيشه فاسقون را با خنجر به دو نيم کرده است. قيصر بسيار شادمان شد و دستور داد تا چندين گاو و گردون ببرند و گرگ را که به کوهي شکافته از ميان، مي ماند بردارند و از بيشه بيرون بکشند و به پيروزي ميرين بزمي آراست و از شادماني دست زد و همانجا اسقف را پيش خواند و دختر را به ميرين سپرد و او را به دامادي سرافراز کرد. به زني خواستن اهرن دختر سوم قيصر را: خواستار دختر سوم قيصر، جواني به نام اهرن از پهلوانان و بزرگ

 

زادگان روم بود که قيصر به او گفته بود:«من ديگر به رسم نياکان دختر به شوي نخواهم داد. پيمان آن است که نخست هنري بنمايي و آن گاه به خواستگاري دخترم بيايي. اگر بتواني اژدهايي را که در کوه سقيلا زندگي مي کند و بلاي جان مردم اين ديار شده، از ميان برداري تو را به دامادي سرافراز مي کنم.» اهرن با سري پر انديشه نزد ميرين به چاره جويي رفت و از او در خلوت راهنمايي خواست. ميرين پس از آنکه او را سوگند داد راز گشتن گرگ بدست گشتاسپ را براي او بازگشود و آن گاه نامه اي به هيشوي نوشت تا تدبيري بينديشد و اهرن را به کام دل خود برساند. هيشوي با مهرباني او را پذيرفت و نزد خود نگه داشت تا گشتاسپ از نخجير بازآمد و داستان خواستگاري اهرن و پيمان قيصر را به او باز گفت و از او خواهش کرد تا آن اژدهاي غران را از ميان بردارد. گشتاسپ پذيرفت و گفت:«برو نخجير بلند بساز که بالايش چون پنجه باز باشد و بر سر هر دندانه آن نيزه اي از آهن آبديده استوار کن و با يک اسب و برگستوان و يک گرز به اينجا بياور تا من به فرمان يزدان آن اژدهاي دمان را نگون از درخت بياويزم. کشتن گشتاسپ اژدها و دادن قيصر دختر خود را به اهرن: اهرن با شتاب رفت و آنچه را گشتاسپ خواسته بود آماده کرد و آورد و هر سه سوار شدند و به سوي کوه سقيلا تاختند. هيشوي کوه را به گشتاسپ نشان داد و خود با اهرن بازگشت. گشتاسپ به کوه رفت و چنان نعره اي زد که اژدها به ستوه آمد و با دم آتشين خود او را به سوي خويش کشيد. گشتاسپ نيز چون تگرگ بر سر او تيره باريد و آهسته آهسته به هيولا نزديک شد و نام يزدان را بر زبان آورد و ناگهان خنجر را در دهان او فرو کرد و تيغ ها را بر کامش نشاند. زهر و خون اژدها از کوه سرازير شد و جانور سست و بي رمق بر زمين افتاد و گشتاپ چنان با شمشير بر سرش زد تا مغزش را بر سنگ ريخت و سپس دو دندان او را کند و سر و تن خود را شست و پيروز سپاسگزار از يزدان، نزد هيشوي و اهرن

 

بازگشت. ياران بر او نماز بردند و او را ستودند. اهرن هداياي بسيار و اسبان آراسته به او پيشکش کرد ولي گشتاسپ جز يک اسب و يک کمان و چند تير چيزي از آن ميان برنداشت و شادان نزد کتايون بازگشت. اهرن نيز اژدها را با چندين گاو و گردون از کوه پايين کشيد و خود سرافراز در پيشاپيش گردون به قصر قيصر آمد. مردم در سر راه او گرد مي آمدند و هر آنکس که آن زخم شمشير ديد خروشيدن گاو گردون شنيد همي گفت کاين زخم اهرمنست نه شمشير و نه نخجير اهرن است قيصر با شادي به پيشبازش آمد و به افتخار پيروزي او جشني آراست و اسقف را به قصر خواند و دختر را به اهرن داد. هنر نمودن گشتاسپ در ميدان: قيصر از اينکه دو داماد پهلوان نصيبش شده، از شادماني سر بر آسمان مي ساييد و پيروزي آن دو را به آگاهي همه نامداران مي رساند تا آنکه روزي در برابر ايوانش ميداني آراست و همه پهلوانان را به هنرنمائي در آن ميدان فراخواند. دو داماد شاد قبل از همه شروع به هنرنمايي کردند و با هنر خود در چوگان و تيره و نيزه ميدان قيصر را آراستند. از آن سو کتايون نزد گشتاسپ آمد و گفت:«تا کي چنين اندوهگين به گوشه اي بنشيني و انديشه کني بلند شو و به ميدان قصر به تماشاي دو داماد پدرم برو و ببين اين دو پهلوان که يکي گرگ را کشته و ديگري اژدها را، چه گردي برپا کرده اند» گشتاسپ گفت:«اگر تو چنين مي خواهي من حرفي ندارم ولي اگر پدرت که مرا از شهر بيرون کرده در آنجايم ببيند چه خواهد گفت.» با اين همه گشتاسپ زين بر اسب گذاشت و به ميدان رفت و چندي آنجا به نظاره ايستاد و آن گاه گوي و چوگان خواست و وارد ميدان شد. او چنان هنري در بازي نشان داد که پاي ديگر يلان سست

 

شد و هنگامي که نوبت تيرو کمان رسيد باز همه از او در شگفت ماندند. قيصر به اطرافيان خود گفت:«او را نزد من آوريد تا بدانم کيست و از کجا آمده که من تاکنون سوار سرفرازي چون او نديده ام.» و چون او را نزد قيصر خواندند و قيصر از نام و نشانش پرسيد گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بيگانه اي هستم که قيصر دخترش را به خاطر او از ديدگان راند و هيشوي شاهد است که آن گرگ بيشه و آن اژدها نيز به دست من کشته شده اند. هيشوي با شتاب به خانه رفت و دندانهاي گرگ و اژدها را آورد و نزد قيصر گذاشت و قيصر تازه دانست که ستمي بر گشتاسپ و کتايون رفته است. ز اهرن و ميرن برآشفت و گفت که هرگز نماند سخن در نهضت و سوار بر اسب به پوزش نزد کتايون آمد و دختر فزارنه خود را دربر گرفت و از او و شويش دلجويي کرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد. قيصرپس از آنکه کتايون را براي گزينش شويي بدان سرافرازي چون او نديده ام.» و چون او را نزد قيصر خواندند و قيصر از نام و نشانش پرسيد گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بيگانه اي هستم که قيصر دخترش را به خاطر او از درگاه راند و هيشوي شاهد است که آن گرگ بيشه و آن اژدها نيز به دست من کشته شده اند. هيشوي با شتاب به خانه رفت و دندانهاي گرگ و اژدها را آورد و نزد قيصر گذاشت و قيصر تازه داشت که ستمي بر گشتاسپ و کتايون رفته است. ز اهرن و ميرن برآشفت و گفت که هرگز نماند سخن در نهضت و سوار بر اسب به پوزش نزد کتايون آمد و دختر فرزانه خود را دربر گرفت و از او و شويش دلجويي کرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد. قيصر پس از آنکه کتايون را براي گزينش شويي بدان سرافرازي ستود، از او پرسيد که آيا از نام و نژاد شويش آگاهي دارد؟ و کتايون پاسخ داد:«بي گمان او از خاندان بزرگي است ولي تاکنون رازش را بر من نگشوده. من تنها مي دانم که او نزد خود را فرخزاد مي نامد و بيش

 

از اين چيزي به من نگفته.» قيصر گنج و انگشتر به گشتاسپ بخشيد و تاج و پر گهر بر سرش نهاد و به همه فرمان داد تا از فرخزاد فرمان ببرند. نامه قيصر بر الياس و باژخواستن از او: سرزمين خزر همسايه روم بود و قيصر نامه اي به الياس پادشاه آنجا نوشت و از او تقاضاي باژ کرد و پيام داد که:«اگر باژ و ساو مرا نپذيري و گرو گان به روم نفرستي، بدان که عمرت به سر آمده و خاک خزر زير پاي فرخزاد زير و زبر خواهد شد.» الياس در پاسخ نوشت که:«اگر به اين يک تن سوار مي نازيد، من آماده نبردم و باژ به روم نخواهم داد که اگر کوه آهن هم باشد تنها يک تن است.» اهرن و ميرين که از پيام الياس آگاهي يافتند به قيصر گفتند:«بهوش باش. الياس، گرگ و اژدها نيست که با زهر و شمشير کشته شود بهتر است از جنگ با او بپرهيزي و از در آشتي درآيي.» قيصر از سخنان آنان پژمرده و نوميد شد و به فرخزاد گفت:«اگر تو نيز تاب جنگ با الياس را نداري زودتر بگو تا او را با گنج و خواسته و با زبان چرب از روم برگردانيم.» اما گشتاسپ که او را فرخزاد مي ناميدند پاسخ داد که: «من از او باکي ندارم ولي پاي ميرين و اهرن نبايد به ميدان نبرد برسد که از آنها همه گونه کژي برمي آيد. بنيروي پيروزگر يک خداي چو من اندر آيم به ميدان ز جاي نه الياس مانند نه با او سپاه نه چندان بزرگي نه تخت و کلاه پس آتش جنگ افروخته شد و دو لشکر به هامون آمدند. الياس از ديدن يال و کوپال فرخزاد به شگفت آمد و غريب سواري نزدش فرستاد و به او پيام داد که:«اگر نزد ما آيي و يار و مهتر ما باشي گنج بي رنج يا بي و بهره بسيار.» ولي فرخزاد پاسخ داد که نو کردي بر اين داوري دست پيش کنون بازگشتي زگفتار خويش اکنون گفتار به کار نمي آيد و بايد آماده رزم شوي.

 

رزم گشتاسپ با الياس: چون خورشيد برآمد، دو سپاه آراسته در برابر يکديگر صف کشيدند و آواي بوق و کوس برخاست و چکاچاک شمشيرها گوش فلک را کر کرد و جوي خون از هر طرف جاري شد. گشتاسپ اسب خود را تازاند و پيش الياس آمد و او را به نبرد خواند و هر دو سوار اسب را برانگيختند. نخست الياس بر فرخزاد تير باريد تا او را از ميدان بدر کند ولي گشتاسپ نيزه اش را بر کشيد و با چنان نيرويي بر جوشن الياس زد که او را از اسب برزمين افکند؛ دستش را بست و کشان کشان نزد قيصر برد و آن گاه با لشکر بر سپاه دشمن تاخت و بسياري از آنها را کشت و بقيه را به اسيري گرفت. همگان را شگفت زده بر جاي گذاشت و سپس پيروز گردن افراشته نزد قيصر بازگشت. قيصر با شادي به پيشبازش شتافت و بر سر و چشمش بوسه زد و دستور داد تا همه روم را آذين بستند و آن پيروزي بزرگ را جشن گرفتند. باژ خواستن قيصر از لهراسپ: چندي گذشت تا آنکه قيصر که از پيروزي بر الياس مغرور شده بود به اين فکر افتاد که از لهراسپ نيز باژ بخواهد پس قالوس را که مردي خردمند بود با پيام نزد لهراسپ به ايران فرستاد تا به او بگويد که:«تاج و تخت تو به اين پيمان بر سر جاي خواهد ماند که فرمان مرا گردن نهي و باژ مرا بپذيري و گرنه سپاهي گران به سپهداري فرخزاد به سويت خواهم فرستاد تا بر و بومتان را ويران و آن را با خاک يکسان کند. «لهراسپ فرستاده را پذيرفت و چون از پيام قيصر آگاهي يافت از گستاخي او برآشفت اما خشم خود را آشکار نکرد و قالوس را چنان به نرمي نواخت و برايش بزم آراست که گويي پيام آور روم نبوده است. آن گاه در خلوت از او پرسيد که قيصر به دلگرمي کدام پشتيبان از همه باژ مي خواهد و

 

رزم مي جويد؟ او که بيش از اين چنين توانايي نداشت. راهنمايش در اين نامجويي کيست؟ قالوس که سپاسگزار نوازش و پذيرايي گرم لهراسپ بود گفت: سوار دلير و شير گيري نزد قيصر آمده که در پهلواني و دلاوري افسانه گشته و همه از هنرش در رزم و شکار در شگفت اند قيصر او را به دامادي خود سرافراز کرده و سخت گراميش مي دارد.» لهراسپ پرسيد:«بگو بدانم چهره اين دلاور به چه کسي مانند است.» و قالوس پاسخ داد که:«قد و بالا و چهره او با زرير چون سيبي است که به دو نيم شده باشد.» و لهراسپ دانست که آن دلاور کسي جز فرزندش گشتاسپ نيست. پس قالوس را با هداياي فراوان بازگرداند و به قيصر پيام داد که:«من آماده نبردم.» بردن زرير پيغام لهراسپ به قيصر: لهراسپ مدتي به فکر فرو رفت و سپس زرير را فراخواند و گفت:«بي گمان اين فرخزاد روم همان برادرت گشتاسپ است و اگر درنگ کنيم کار تباه خواهد شد و او همراه روميان به جنگ ما خواهد آمد. پس تو با شتاب تاج شاهي و درفش کاوياني و زرينه کفش را بردار و به نزدش برو و به او بگو که من پادشاهي را به او مي سپارم.» زرير نيز با سپاهي آراسته و لشکري گزيده با نوادگان کاوس و گودرز و بهرام و ريونيز از خاندان و دو نواده گيو رو به سوي روم نهاد و در مرز حلب سپاه را به بهرام سپرد و خود به صورت پيکي به درگاه قيصر شتافت. در بارگاه قيصر دو برادر يکديگر را ديدند و شناختند اما هيچ آشکار نکردند. زرير نزد قيصر رفت و گفت:«اين فرخزادي که چنين به او مي نازي يکي از بندگان ماست که از درگاه شاه گريخته و نزد شما پايگاه يافته.» و آن گاه پيام لهراسپ را چنين به قيصر داد:«نه ايران خزر است و نه من الياس که تو سر از آيين ديرين بپيچي و از من باژ

 

بخواهي پس آماده نبرد باش.» قيصر نيز پاسخ داد:«من هر زمان آماده رزمم، باز گرد و جامه نبرد بساز.» باز رفتن گشتاسپ با زرير به ايران و دادن لهراسپ تخت ايران او را: روز ديگر. گشتاسپ به قيصر گفت من پيش از اين در دربار شاه بوده ام و آنان همه مرا مي شناسند و از هنرهاي من آگاهي دارند. بهتر است من به آنجا بروم و گفتني ها را با آنها بگويم. همان به که من سوي ايشان شوم بگويم همي گفته ها بشنوم برآرم از ايشان همه کام تو درخشان کنم در جهان نام تو قيصر نيز پذيرفت، گشتاسپ سوار شد و به تنهايي به سپاه ايران آمد. لشکريان ايران چون فرزند سرفراز لهراسپ را ديدند پياده به پيشبازش شتافتند و بر او نماز بردند. زرير پيش آمد و دو برادر يکديگر را تنگ در آغوش گرفتند و زرير به برادر گفت:«پدرمان سخت پير و خسته پير و خسته شده است و توان پادشاهي ندارد. او مي خواهد که پس از اين تو پادشاه ايران باشي و اين تاج را نيز براي تو فرستاد.» و تاج م تخت و طوق و ياره را پيش آورد و گشتاسپ شادمان بر تخت شاهي نشست و تاج بر سر نهاد و همه بزرگان و نامداران و سران لشکر کمر بسته در کنار تختش در کنار تختش برپاي ايستادند. بشاهي بر او آفرين خواندند ورا شهريار زمين خواندند گشتاسپ سپس پيامي به قيصر فرستاد و گفت:«همه کارها چنان که خواست تو بود راست شده و زرير و سپاه آماده پيمانند و اگر زحمتي نيست و لشکر گاه ايرانيان بيا که زمانه به کام تو است.» قيصر نيز آن

 

پيام را پذيرفت و رو به سوي لشکر گاه ايرانيان نهاد و چون به آنجا رسيد گشتاسپ از تخت به پا خاست و او را دربر گرفت و قيصر نيز با شگفتي تمام گشتاسپ پوزش او را پذيرفت و او را کنار خود نشاند و به او گفت که شامگاهان کتايون را نزد وي روانه کند. قيصر نيز گنجها و نگين و طوق و دينار و ديبا بار شتران کرد و با غلامان بسيار همراه کتايون نزد گشتاسپ برد و شهريار جوان نيز باژ روم را به او بخشيد و با کتايون و زرير و ديگر يلان رو به سوي ايران نهاد. قيصر دو منزل همراه آنان آمد و سپس به خواهش گشتاسپ بازگشت. در ايران لهراسپ و بزرگان به پيشباز گشتاسپ شتافتند و او چون پدر از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد و لهراسپ فرزند را دربر گرفت و نواخت و همه با هم سوي ايوان شاهي رفتند. در آنجا لهراسپ با دست خود تاج بر سر فرزند نهاد و او را به شاهي آفرين کرد و گشتاسپ با سپاس و ستايش به پدر گفت: چو مهتر کني من ترا کهترم بکوشم که گرد ترا بسپرم همه نيک بادا سرانجام تو مبادا که باشيم بي نام تو.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شده در یک شنبه 18 مرداد 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,امیر ارسلان و فرخ لقا,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 12:14 توسط آزاده یاسینی